روایت «عبدالحسن نجفی» روایت یک آدم معمولی است که همه عمرش را به کشاورزی و دامداری گذرانده؛ آدمی که بهقول خودش کل زندگیاش یک خط بیشتر نمیشود و اگر نبود سالهای جنگ، او انگار چیزی برای تعریف کردن نداشت. او بهجز 28ماهی که توی پیرانشهر آرپیجیزن و تیربارچی بوده، مابقی عمرش را به کشت و کار سر زمینهای روستای آققلعه اسفراین گذرانده. روایت او را میانه صحن جمهوری میشنویم.
روایت اصلی و جذاب زندگی شما از کی و کجا آغاز شده؟
زندگی ما که همهاش معمولی بوده؛ سر زمین گندم و جو و نخود. فقط دوره مجروحیتم توی سربازی اتفاقهای خاصی دارد.
مربوط به زمان جنگ میشود؟
بله. جنگ شروع شده بود و من هم باید میرفتم خدمت سربازی. خودم دوست داشتم بروم سپاه، ولی پدرم اصرار داشت بروم ارتش. رفتم و تقسیم شدم به لشکر 64 ارومیه. خود لشکر توی ارومیه بود، گردانها و گروهانهایش توی پیرانشهرِ کردستان.
ذهنیتی از جنگ داشتید؟
نه. خب ما از روستا میرفتیم منطقه. فکر میکردم یک محیط کوچک است، ولی تازه وقتی رفتم، دیدم انگار همه آدمها اینجا هستند. کلی سنگر و خاکریز و سلاح. اصلاً قبلش چنین ذهنیتی نداشتم. خلاصه سال 65 رفتم و 28 ماه منطقه 2519 بودم.
منطقه 2519؟
بله. ارتفاعات 2519 بالای سر پیرانشهر بود.
با توجه به شغلتان، رفتن منطقه خیلی سخت نبود.
بود. خب ما کشاورزی داشتیم و کشاورزی هم مثل کار اداره نیست که هر وقت برسی، وضعیت مثل قبل باشد. تازه من آن موقع دو تا دختر هم داشتم؛ یکی پنجساله، یکی سه ساله. یادم هست بهم میگفنتد: «بابا! تو میری جنگ و شهید میشی!» میگفتم: «اگه قسمت باشه که شهید میشم.»
انگار نگران شهید شدن نبودید؟
نه. مملکت خودمان است. بالاخره آدم ممکن است جانش را هم در راه وطنش بدهد. اصلاً علاقه هم داشتم به شهادت، ولی قسمتم نشد. فقط جانبازی قسمتم شد.
کارتان چه بود توی منطقه؟
اوایل تیربارچی بودم. مینشستم توی سنگر به کمین که اگر یکوقت عراقیها آمدند، تیربار بگیرم طرفشان. چهار ماه تیربارچی بودم. بعد آرپیجی دادند که تانک را بزنم. شش ماه هم آرپیجیزن بودم. کلاً سه بار آمدم روی خاکریز و شلیک کردم، ولی هیچکدام هم به تانک نخورد.
ماجرا مجروحیت چطور بود؟
15 دی 65 بود؛ ساعت چهار بعدازظهر. چند ساعت قبل لو رفته بودیم و مجبور شده بودیم عقبنشینی کنیم.
چطور لو رفتید؟
قرار بود شب عملیات کنیم، ولی یکی از سربازهای ما سیگار روشن کرده بود و انگار به همین خاطر لو رفته بودیم. یک دفعه ریختند سرمان و عین تنور، سرخ کردند منطقه را. از زمین و آسمان گلوله میبارید. فرمانده میگفت: «هر کی هر طور میتونه برگرده.»
سنگرها توی کوه و کمرها بود؟
بله. برف هم نشسته بود روی زمین. ماشینهای آیفا آمدند و ما را چهل پنجاه کیلومتر برگرداندند تا پیرانشهر. وقتی رسیدیم فهمیدیم خیلی از بچهها شهید شدهاند. عقبنشینی کردیم و دوباره آمدیم 2519. با سرنیزه مشغول شدیم به سنگر کندن؛ سنگر آغل روباه. باید استتار میکردیم که هواپیماهای عراقی نبینندمان.
یعنی کاربرد سنگرها برای استتار بود.
بله. چون فرصت نبود که سنگر بزنیم. خلاصه مشغول بودیم، ولی یکهو دیدیم دوباره شروع کردند، این بار با کاتیوشا. یکهو یک کاتیوشا خورد بغل دست من و دیگر نفهمیدم چه شد. چشمم را که باز کردم، دیدم روی تختم. یکی هم روی تخت بغلی بود. گفتم: «اینجا کجایه؟» گفت: «تبریز.»
منتقلتان کرده بودند؟
بله. با هواپیما ما را برده بودند تبریز. من چهار بعدازظهر بیهوش شده بودم و چشم که باز کردم، دیدم روز بعد شده و توی بیمارستان تبریزم. گلوله کاتیوشا به من نخورده بود. خورده بود کنارم و موجش من را پرت کرده بود. یک ترکش هم خورده بود به دستم. به خاطر خونی هم که از دستم ریخته بود اطراف، فکر کرده بودند شهید شدهام. خبرش هم رسیده بود به روستا.
یعنی توی روستا فکر کرده بودند شما شهید شدهاید؟
به پدرم گفته بودند «پسرت شهید شده.» چون آنوقتها تلفن نبود توی روستای ما. اگر میخواستیم باید نامه مینوشتیم. خلاصه تا من برسم، همه کلی گریه کرده بودند. من هم 15 روز توی بیمارستان تبریز بستری بودم و روحم هم از این ماجراها خبر نداشت. بعد از 15 روز، با قطار آمدم مشهد، آز آنجا تا بجنورد، تا اسفراین و آخر هم تا روستایمان آققلعه. رسیدم و تازه روستاییها فهمیدند من شهیند نشدهام. همه چشمها باز مانده بود. میگفتند: «بابا ما فکر کردیم شهید شدی و الانهاست که جنازهات بیاد!»
اورنگ آرمان
نظر شما